گفت پيلي را آوردند بر سر چشمهاي که آب خورَد. خود را در آب ميديد ميرَميد. او پنداشت که از ديگري ميرمد. نميدانست که از خود ميرَمَد. همه اخلاق ِ بَد از ظلم و کين و حسد و حرص و بي رحمي و کِبر چون در توست نميرنجي. چون آن را در ديگري ميبيني ميرَمي و ميرنجي.
~ فيه مافيه ~