» خاطرات یک آدم بی خیال

مهرگان
 
 
 

خاطرات یک آدم بی خیال

26 اسفند 1392

خاطرات یک آدم بی خیال


توصیه بابام به من موقع رانندگی
سر کوچه ها یواش تر بپیچ ؛شاید یکی بی شعورتر از تو پیدا شد که از اونور بیاد :|

اعتراف میکنم یه بار تو دانشگاه رفتم سمت دانشکده کشاورزی!
دیدم پشت دانشگاه یه مزرعه کوچیک گوجه فرنگیه...!
تا شروع کردم به خوردن یه دختره داد زد:
پروژه پایان ترممو نخور کصافط!!!

فیزیک خیلی آسونتر میشد، اگه به جای سیب، خود درخت رو نیوتن افتاده بود...!

ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻛﻪ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻓﺪﺍﻯ ﺳﺮﺕ، ﻳﻪ ﺧﺎﻙ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺘﺘﺮ ﻭ ﺑﺎﻟﻘﻮﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ..!


آیا از خشکی پوست رنج می‌ برید ؟
خجالت نمی‌کشید ؟ اینم شد درد ؟!


صادقانه‌ترین تبلیغی که تو این چند سال دیدم بنر (Banner) شهرداریه ؛
که نوشته: هر شهروند؛ یک درخت!!!

میدونی لذت بخش ترین لحظه زندگی چیه ؟
وقتی یه عطسه میکنی از ته دل ، یعنی انگار ری استارت میشی !


نحوه درس خوندن شیرازیا:
ای که بلدوم ...
ایم که مهم نیس ...
ایم طولانیه نمیاد
اووم که ایشاللو نمیاد....
ایم که تقلب میکنم ...
آخیش تموم شد...!
عامو بیو بریم باغ !!!

ﺩﻡ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺎﺳﯽ ﺑﻠﻨﺪ ۲۰۰ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ...
ﯾﻪ دخترﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺩﺗﻪ ﯾﺎ ﺑﺎﺑﺎﺗﻪ؟
ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻢ ﯾﮑﯿﺸﻮ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﺳﻮﯾﭽﺸﻮ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﺳﻮﺍﺭﺵ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ !!!
از اون موقع ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻻﻧﻢ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻧﻢ !!!

سر شب مامانم زنگ زده می گه شام چی دوست داری بپزم؟ می گم فرق نمی کنه هر چی می خوای بپز. می گه من چیزی به ذهنم نمی رسه تو بگو، می گم باشه زرشک پلو با مرغ درست کن.
می گه آخه ماکارونی پختم!


به جای اینکه به گذشته نگاه کنید و افسوس بخورید
به آینده نگاه کنید و مأیوس شوید!

قبلنا باباها هفت تا دختر شوهر می دادن همشون هم خوشبخت می شدن
الان یه دختر را هفت بار شوهر می دن آخرش هم باز برمی گرده خونه باباش!


بچه بودیم هر کی بهمون فحش می داد کف دستمونو نشونش می دادیم می گفتیم آینه آینه
حالا اگه جرات داری به بچه های امروزی فحش بده یه چیزی جوابتو می ده که باید معنیشو از بابات بپرسی!

چند وقت دیگه هم می بینیم مردم تلویزیونِ خونه شون رو گرفتن دستشون تو خیابون راه می رن.
بعد می پرسیم می فهمیم گوشی جدید سامسونگه!

تا 5 سالگی فکر می کردم اگه اذیت کنم لولو می خورتم
6 سالگی فکر می کردم خانم مجری از توی تلویزیون می تونه منو ببینه
7 سالگی فکر می کردم یه کلاغی خبرها رو برا مامانم می بره
10 سالگی فکر می کردم دخترا رو مامانا به دنیا میارن پسرا رو باباها
14 سالگی فکر می کردم خارج یه جا نزدیکه آلمانه
16 سالگی فکر می کردم کرم دندون وجود داره
17 سالگی فکر می کردم یه روزنامه هست اسمش کثیرالانتشاره
19 سالگی فکر می کردم اگه پولامو چند بار بشمارم کم میشه ازش
20 سالگی دیگه تصمیم گرفتم فکر کردن رو بذارم کنار!

---

 
برای مشاهده بهتر سایت از مرورگر فایرفاکس ، اُپرا و یا گوگل کروم استفاده نمایید