آیتالله صانعی: دروغ و تملق و انحراف و غلو، اساس اسلام و قرآن را به خطر میاندازد
چرا امام جواد (ع) نگذاشت یک شیعه، خاک زیر پایش را بردارد ؟
چکیده :جواد الائمه(ع) میخواهد جلوی بدعت و خرافات را بگیرد. میخواهد خرافات و بدعت، باب نشود و کارهایی که از اسلام نیست با اسلام مخلوط نشود. اگر او این کار را میکرد، مأمون و هارون الرشید و معتصم عباسی ها مردم را وا میداشتند از آنها انسان هایی مقدس بسازند به گونه ای که مردم ناآگاه و نادان مجبور باشند به این ستم کاران تبرک بجویند و این عمل به عنوان یک سنت زشت در جامعه جا بیفتد که هاله ای از تقدس و کرامت اطراف حاکمان وجود دارد....
مشروح بیانات ایشان که امروز در وبسایت دفتر ایشان منتشر شده، بدین شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز میخواهم راجع به جواد الائمه (علیه السلام) روایتی برای شما بخوانم که هر چه داریم از اهل بیت(علیهم السلام) داریم، «و بک علّمنا الله معالم دیننا و اصلح ما کان فسد من دنیانا و بکم تمّت الکلمة و عظمت النعمة و ائتلفت الفرقة…» تا آخر. روایت را میخوانم، بعد تفصیل و تحلیلم را میگویم. روایت در باب مولد أبی جعفر محمد بن علی الثانى، جواد الائمه (علیه السلام) ، در کتاب اصول کافی است. یک مردی که بزرگ از اصحاب بوده ـ به قول حسین بن محمّد اشعری که میگوید: «شیخ اصحاب ما بود ـ ، به نام عبدالله بن رزین، میگوید: من مدینه مجاور بودم میدیدم هر روز ظهر جواد الائمه(صلوات الله و سلامه علیه) بهطرف مسجد پیغمبر (صلی الله علیه و آله) میآید در حیات مسجد، مىرود سراغ قبر رسول الله (صلی الله علیه و آله)، سلام میدهد به پیغمبر (صلی الله علیه و آله)، و بر میگردد به خانه حضرت زهراء(سلام الله علیها)، در خانه حضرت زهرا کفشهایش را در میآورد و میایستد نماز میخواند، راوی می گوید: روزهای متمادی این کار حضرت امام جواد (علیه السلام) بود. شیطان مرا وسوسه کرد و من تصمیم گرفتم یک مقدار از خاکهای زیر کف پای جواد الائمه (علیه السلام) را بردارم برای همین دنبال ایشان رفتم، یک روز نشستم، منتظر ماندم تا یک مقدار خاکهای زیر کفشش را بر دارم، از قضا آنجا که هر روز امام پیاده میشد امروز پیاده نشد. ـ یعنی معلوم میشود حضرت فهمیده که این شخص میخواهد این کار را بکند ـ، برای همین: حضرت (علیه السلام) چونکه به مقصود آن شخص پیبرده بود، روی خاکها نمیایستاد بلکه روی سنگی قطور میایستاد و بر پیامبر سلام میداد و به مکانی که نماز میخواند باز میگشت، و چند روز کارش این بود، وقتی این وضعیت را دیدم گفتم: آن ریگهایی که کف پای مبارکش است، آنها را بر میدارم. امام (علیه السلام) فردای آن روز نزدیک ظهر آمد، روی صخره رفت، داخل حرم شد، سلام داد و برای نماز که رفت، این بار دیگر با کفشهایش نماز خواند! امام (علیه السلام) چند روز به همین منوال آمد و کفشهایش را در نیاورد. من پیش خودم گفتم: اینجا که نتوانستم، ـ معلوم میشود این هم یک آدم مُصرّی بوده ـ و لکن مىروم آن حمامی که حضرت (علیه السلام) میخواهد برود، و وقتی امام (علیه السلام) به حمام رفت آنجا از کف کفش امام خاک میگیرم، برای همین سؤال کردم که حضرت کدام حمام میرود؟ به من گفتند: یک حمامی است برای یکی از اولاد طلحه در بقیع که امام (علیه السلام) آنجا حمام میرود، پرسیدم چه روزهایی میآید حمام، و فهمیدم امام چه روزی به آن حمام میآید، رفتم درٍ حمام نشستم، و بنا کردم با آن حمامی حرف بزنم، و منتظر بودم حضرت (علیه السلام) بیاید، حمامی گفت: نشستی من را سرگرمم کردی که چى؟! اگر قصد حمام رفتن داری بلند شو و داخل شو! اگر حالا نروی یک ساعت دیگر نمیتوانی بروى، پرسیدم: چرا؟! گفت: چونکه فرزند رضا (علیه السلام) میخواهد حمام برود، گفتم: فرزند رضا کیست؟! گفت: مردی است از آل محمد (علیه السلام) که اهل ورع و صلاح است. گفتم: یعنی کس دیگر نمیتواند همراهش داخل حمام شود؟! گفت: حمام را برای او خلوت میکنیم، در همین حال امام (علیه السلام) با غلامهایش آمد، و همراه امام (علیه السلام) غلامی بود که حصیری همراه داشت. وقتی حضرت را وارد رختکن کردند، حصیر را پهن کرد، حضرت سلام کرد، سوار بر مرکبش داخل شد، و داخل رختکن شده روی حصیر که رسید پیاده شد. ـ حضرت (علیه السلام) پایین نیامد تا مبادا این شیعه از آن خاکهای کف پایش بردارد. از روی تعجب وقتی این صحنه را دیدم به حمامی گفتم: این همان است که گفتی اهل صلاح و ورع است؟! حمامی گفت:ای آقا! بله، امّا هیچ وقت ندیده بودم با مرکبش برود، ـ همیشه درِ حمام پیاده میشد و داخل میشد، امروز نمیدانم چطور شده با مرکبش رفت داخل رختکن شد، پیش خودم گفتم: این نتیجه عمل من است، من این درد سر را برای حضرت درست کردم. سپس گفتم: صبر میکنم تا امام (علیه السلام) از حمام بیرون بیاید، هنگام خارج شدن از حمام اقلا به هدفم برسم، وقتی امام (علیه السلام) از گرمخانه بیرون آمد گفت: مرکبش را بیاورید داخل رختکن، حیوان را بردند داخل رختکن، امام (علیه السلام) از روی حصیر آمد، سوار مرکبش شد و خارج شد، پیش خودم گفتم: به تحقیق من موجب اذیت حضرت (علیه السلام) شدم و تصمیم گرفتم دیگر دنبال حضرت (علیه السلام) برای این کار نروم، دوباره وقتی تصمیمم من برگشت، حضرت هم دوباره کار سابقش را تکرار کرد.
چند نکته در این روایت هست:
۱ ـ از این روایت پشتکار و استقامت آن شیخٌ من اصحابنا را ما میفهمیم. عبدالله بن رزین یک تصمیمی گرفته و پایشایستاده است. این اوّلاً استقامت را به ما درس میدهد که آدم وقتی یک تصمیمی گرفت، باید پای تصمیمش بایستد.
۲ ـ به ما میفهماند که جواد الائمّه (علیه السلام) یک حساسیّت فوق العاده ای داشته است که این کار آن شیعه انجام نگیرد.
۳ ـ این که میشود این را جزء کرامات جواد الائمّه (علیه السلام) هم آورد که بله، تا هر وقت احتمال میداده است آن بنده خدا به دنبال چه کاری بوده، عملاً کاری میکرده که او از این کار دست بردارد و وقتی برای امام مشخص شد که او از ذهنش این مطلب بیرون رفته، دیگر آن حضرت هم سراغ حال عادی اش برگشت.
۴ ـ در خانه فاطمه(سلام الله علیها) نماز میخوانده و بقیّه خصوصیات.
۵ ـ اما نکته مهم تر اینکه: چـرا حضرت نمیگذاشته از خاک کف کفشش بردارد؟! سرّش چـه بوده؟! جواد الائمّهای که فردی از مصر آمد گفت: من بنا کردم قد و قامت جواد الائمّه را برانداز کنم ـ جواد الائمّه کوچک بود، هفت ساله بود که پدرش امام رضا (علیه السلام) از دنیا رفته بود و به امامت رسید ـ ، در عین حال که نگاه میکردم امام گویا ذهن مرا خواند فرمود: (و آتَیناهُ الحُکمَ صَبیّاً )، یعنی : و از کودکی به او نبوت دادیم. نگاه نکن به قدّ و قیافه من، امامت مثل نبوت است. نگاه کن به آنوقتی ـ به ترجمه آزاد از من ـ ، که سی هزار سؤال را جمع کرده میآورند از من میپرسند و من جوابشان را میدهم، به قد و قیافه من نگاه نکن. ما درون را بنگریم و حال را، نی برون را بنگریم و قال را،
علاّمه مجلسى(قدّس سرّه) در مرآت العقول دو تحلیل درباره این برخورد امام (علیه السلام) دارد، میگوید: شاید برای این بود که اگر اجازه این کار را میدادند، حضرت (علیه السلام) مشهور میشد، برای اینکه از شهرت گریزان بوده، نخواست این کار انجام بگیرد.
در تحلیل دوّم، مجلسی میگوید: شاید برای این بود که درست است احترام به امام مطلوب است، امّا خاک زیر پای امام (علیه السلام) را برداشتن، این یک بدعت است و حضرت جواد (علیه السلام) میخواسته جلوی این بدعت را بگیرد. بعد مجلسی اظهار نظر میکند و میگوید: «و الاول اَصوب». تحلیل اول درست تر است.
امّا بنده به مجلسی عرض میکنم اجازه بدهید ما بگوییم: نظر دوم صحیح تر است: یعنی اجازه بدهید ما بگوییم: این جواد(ع) پسر آن علی (علیه السلام) است که وقتی یک عده ای گفتند: تو خدا هستی گفت: من خدا نیستم. گفتند: ما میگوییم: تو خدایى! تملّق از این بهتر و بالاتر؟ امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: نگویید، یعنی علی (علیه السلام) در مقـابل بدعت، تملّق، ادعای الوهیّت و غلوّ میایستد. چون اگرجامعه گرفتار انحراف فکری شد، این انحراف فکری فردا اساس اسلام را به خطر میاندازد. اگر جامعه گرفتار دروغ و تملّق شد فردا قرآن و احکام آن به خطر میافتد، که نه از علی (علیه السلام) اسم میماند، نه از جواد الائمّه (علیه السلام) . چون همه چیز با دروغ پیش میرود. آنوقت کار به جایی میرسد که سمرة بن جُندب بیاید حدیث جعل کند، دروغ درست کند و بگویدآیه: (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفَسُه ابتغاءَ مَرضاتِ الله)، «و از میان مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خدا میفروشد»، در وصف عبدالله بن ملجم مرادی است که فرق علی (علیه السلام) را شکافت!
بنابراین به نظر بنده جواد الائمه(ع) میخواهد جلوی بدعت و خرافات را بگیرد. میخواهد خرافات و بدعت، باب نشود و کارهایی که از اسلام نیست با اسلام مخلوط نشود. اگر او این کار را میکرد، مأمون و هارون الرشید و معتصم عباسی ها مردم را وا میداشتند از آنها انسان هایی مقدس بسازند به گونه ای که مردم ناآگاه و نادان مجبور باشند به این ستم کاران تبرک بجویند و این عمل به عنوان یک سنت زشت در جامعه جا بیفتد که هاله ای از تقدس و کرامت اطراف حاکمان وجود دارد و این را از اسلام بدانند که در درازمدت موجب بدبینی مردم به اسلام و ارزش های آن خواهد شد.