به نام خدا
بیوگرافی و زندگینامه بهمنبیگی
که سالهای زیادی از عمرش را به ارتقای فرهنگ و سواد در میان عشایر خصوصا عشایر جنوب کشور و استان فارس، اهتمام ورزیده بود، بر اثر عفونت ریوی به دیار باقی شتافت. محمد بهمنبیگی سال 1299 در ایل قشقایی و در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمنبیگلو از طایفه عمله قشقایی به هنگام کوچ دیده به جهان گشود. او پس از پایان دوره کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، در راستای سیاستهای دولت وقت کوشش خود را برای برپایی مدرسههای سیار برای بچههای ایل آغاز کرد و با پیگیریهای خود توانست برنامه سوادآموزی عشایر را به تصویب برساند. بهمنبیگی در اقدامی سخت موفق شد دختران عشایری را نیز به مدرسههای سیار جلب و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیانگذاری کند. او به واسطه آنچه کوشش پیگیر در راه سوادآموزی به هزاران کودک ترک، لر، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن، اعلام شد، برنده جایزه سوادآموزی سازمان یونسکو شد. او تجربههای آموزشی خود را به شکل کتاب و در قالب داستان نوشته و منتشر کرده است که از جمله آثارش به "عرف و عادت در عشایر فارس"، "بخارای من ایل من"، "اگر قرهقاچ نبود"، "به اجاقت قسم و طلای شهامت" میتوان اشاره کرد. محمد بهمنبیگی در برخی از کتابها بهعنوان داستاننویس معرفی شده است؛ اما خودش میگفت: داستان؟ کدام داستان؟ من که داستاننویس نیستم و استعدادش را هم ندارم. من خاطرهنویس و پژوهشگرم. افتخاری هم اگر داشته باشم، این است که بنیاد دبستانها و مدارس عشایر را در ایران بنا نهادم و بهخاطر این کار، جایزه کروبسکایا را بهعنوان بهترین آموزگار آن سال در کل دنیا گرفتم و نیز بورسیهای تحصیلی که استفاده نکردم. خودش میگفت: 23ساله بودم که اولین کتابم را با عنوان "عرف و عادت در عشایر فارس" در سال 1324 توسط ناشری که حالا از میان رفته، یعنی نشر آذر و آقای مشیری نامی درآوردم. او درباره محل تولدش نیز میگفت: من اهل ایل قشقایی هستم و در مقدمه کتاب "بخارای من، ایل من" به این مسأله اشاره کردهام. به هر حال من در یک چادر در فاصله لار و فیروزآباد در بیابانی با قهر و آشتی طبیعت به دنیا آمدم. او در ادامه گفته بود: وقتی "عرف و عادت در عشایر فارس" را نوشتم، کتاب بسیار مورد تشویق مجله "سخن" در آن روزها قرار گرفت و مطالب بسیاری دربارهاش نوشتند که اگر حافظهام یاری کند، گمانم صادق هدایت و پرویز ناتل خانلری هم از این گروه بودند. حالا این کتاب بهتازگی از سوی انتشارات نوید شیراز به چاپ دوم رسیده است و من عین آن نوشتهها را که درباره کتاب نوشتند، در چاپ دوم آوردهام. بهمنبیگی درباره دلیل این تأخیر چندینساله در رسیدن کتاب به چاپ دوم توضیح داده بود: آن زمانی که کتاب را نوشتم، بهنوعی، آزادی قلم بود؛ یعنی همان سالهای 22 و 23 که تازه رضاشاه رفته بود و در همه جا آدم اهل قلم میتوانست به او حمله کند. من هم چون خودم زادهی عشایرم و به مشکلات و مصائبی که بهواسطهی طرحهای رضاخان بر آنها رفت، واقف بودم، درباره کارهایی که او علیه عشایر انجام داد، مطلب و کتاب نوشتم. از همین جا بود که به ایجاد مدرسه عشایری متمایل شدم و افتخارم اگر باشد، این است که بنیاد دبستانهای سیار عشایر را گذاشتم. اگر آن کتاب را میخواستم در همان روزها چاپ کنم، اجازه نمیدادند؛ چون به پول و قدرت احتیاج داشتم؛ به همین دلیل سکوت کردم و مجدداً چاپ نکردم تا بعد از انقلاب و حالا همهی مسائل را در مقدمه توضیح دادهام. به هر حال در تمام آن سالها قلمم به سکوت گذشت و بعد از رفتن به دانشکدهی حقوق هم سرم به درس مشغول شد. او تأثیر راهاندازی مدرسههای سیار برای عشایر را امری مهم میدانست و میگفت: از همین مدرسههای چادرنشینی بیش از هزار زن عشایر را مهندس و دکتر کردم. بعد از این همه سکوت و دست به قلم نبردن دوباره یادم آمد که من زمانی قلمی داشتم، پس دست به کار شدم و "بخارای من، ایل من" را که مجموعه 17 یا 18 مقاله و قصه درباره ایل بود، نوشتم، که فکر کنم ششبار چاپ شده و در حال حاضر نایاب است. بعد هم کتاب "اگر قرقاج نبود" را نوشتم که آن هم سه بار چاپ شده است. آخرین کتابی که بهمنبیگی نوشته، "به اجاقت قسم" نام دارد. خودش در اینباره میگفت: درباره کتابهایم افراد بزرگی مثل عبدالحسین زرینکوب، بزرگ علوی، مشیری، صدیقیان و خیلیهای دیگر که حالا حافظهام یاری نمیکند نامشان را بگویم، اظهار لطف کردهاند و مطلب نوشتهاند. بهمنبیگی در برخی مجلههای آن روزها هم مطلب اغلب بدون اسم مینوشت؛ از جمله در "ایران ما" با سردبیری جهانگیر تفضلی. مقدمه کتاب "اشک معشوق" مهدی حمیدی را نیز او نوشته است. استاد محمّد بهمنبيگي، يكي از چهرههاي محبوب و آشناي عرصه فرهنگ و ادب و از بنيانگذاران آموزش عشايري است كه با تلاش و كوششِ وصفناپذير در جهت پرورش استعدادهاي درخشانِ فرزندان عشاير ايران، قدمهاي ماندگار و ريشهاي برداشته است. استاد، در كتاب بخاراي من ايل من، زندگي خود را اينگونه ترسيم ميكند: «من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهه اسب آغاز كردم. تا ده سالگي حتي يك شب هم در شهر و خانه شهري به سر نبردم... زماني كه پدر و مادرم را به تهران تبعيد كردند، تنها فرد خانواده كه خوشحال و شادمان بود، من بودم. نميدانستم كه فشنگ مشقي و تفنگم را ميگيرند و قلم به دستم ميدهند... پدرم مرد مهمي نبود. اشتباهآ تبعيد شد... و دوران تبعيدمان بسيار سخت گذشت... چيزي نمانده بود كه در كوچهها راه بيفتيم و گدايي كنيم. مأموران شهرباني ]رضاخان[ مراقب بودند كه گدايي هم نكنيم... به كتاب و مدرسه دلبستگي داشتم. دو كلاس يكي ميكردم. شاگرد اوّل ميشدم. تبعيديها، مأموران شهرباني و آشنايان كوچه و خيابان به پدرم تبريك ميگفتند و از آينده درخشانم برايش خيالها ميبافتند. سرانجام تصديق گرفتم. يكي از آن تصديقهاي پررنگ و رونق روز. تبعيديها، مأموران شهرباني، كاسبهاي كوچه، دورهگردها، پيازفروشها، ذرّتبلاليها و كهنهخرها همه به ديدار تصديقم آمدند. من شرم ميكردم و خجالت ميكشيدم. پدرم از شور و شوق اشك به چشم آورد. در مراجعت به خانه ديگر راه نميرفت، پرواز ميكرد... ملامتم ميكردند كه با اين تصديق گرانقدر، چرا در ايل ماندهاي و چرا عمر را به بطالت ميگذراني؟ تو تصديق داري و بايد مانند مرغكي در قفس در زواياي تاريك يكي از ادارات بماني و بپوسي و به مقامات عاليه برسي. در پايتخت به تكاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضايي به سراغ دادگستري رفتم تا قاضي شوم و درخت بيداد را از بيخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّي عدليّه چشم پوشيدم. در ايل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ايل اسب سواري داشتم، در شهر ماشين نداشتم. در ايل حرمت و آسايش و كس و كار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم. نامهاي از برادرم رسيد. بوي جوي موليان مدهوشم كرد. ترقّي را رها كردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود». اين دانشيمردِ فرهيخته سرد و گرم روزگار چشيدهâ به تجربه دريافته بود كه تنها راه نجات عشاير در بالا بردن سطح سواد جمعيّت عظيم عشايري است. مردمي كه با هرگونه ناملايمات زندگي ميساختند، شجاع و بخشنده بودند، با قناعت و صبوري زندگي ميكردند، حليم و صادق بودند، امّا روح لطيف خود را با مفاسد اجتماعي آلوده نميكردند، غيور و ظلمستيز بودند و تشنه معرفت و جوياي دانش. چه كسي ميبايست به اين قشر محرومِ رنجكشيده توجّه ميكرد. استاد بهمنبيگي كه خود پرورده درد و رنج بود به خوبي ميدانست كه كسي آستين بالا نخواهد زد و دولتمردان را نيز در سر، سوداي تعليم و تربيت و پروراندن استعدادهاي افراد ايلياتي نيست؛ از اينرو دست به كار شد. تصميم گرفت به جاي چوب شباني، قلم در دست كودكان عشايري نهد و خواندن و نوشتن را به طريق خاصّ خود به ميان عشاير بَرَد تا جهل و بيسوادي را ريشهكن كند. شايد خود نيز در آن زمان بر اين باور نبود كه قدمي كه برداشته است چگونه به بار خواهد نشست امّا مصمّم بود و با تمام توان در اين عرصه قدم گذاشت. كورهراههاي ايلي را به خيابانهاي پر زرق و برق شهري برگزيد و اسبان رهوار را به خودروهاي گرانقيمت ترجيح داد و گويي با خود اين ترانه ايلي را زمزمه ميكرد كه: من اين باغ خرّم را با اشك چشم سيراب كردم چرا گلش براي ديگران چرا خارَش براي من آري! استاد مصمّم بود كه در بهار طبيعت و صفاي كوهستانâ چراغ علم و معرفت را روشن كند و گلشني از سوسن و سنبل بسازد كه خار چشم دشمنان گردد. اگر استاد بهمنبيگي زمزمهگر اين ترانه بود كه: داغ اگر يكي و درد اگر يكي بود ميشد چارهاي يافت با صد داغ و صد درد چه ميتوان كرد؟ ولي با همّت و ارادهاي كه داشت نشان داد كه ميتوان صد داغ و درد را نيز چاره كرد، دست به كار شگرفي زد، با تشكيل كلاسهاي عشايري و تربيت معلّمان مؤمن و متعهّد براي تدريس، ايجاد كتابخانههاي سيّار، دانش را به ميان عشاير بُرد و از كودكان محروم، آيندهسازاني بصير و مطّلع ساخت. استاد، چون بنده عاشقي، شب و روز را به هم ميدوخت تا بر تعداد مدارس عشايري افزوده شود، معلّم تربيت كند، از كمكهاي مالي دولتي و غيردولتي بهرهمند شود تا كودكان مستعد امّا ستمكشيده، از حقّ مسلّم خود كه تحصيل و تربيت بود، محروم نشوند. استاد بهمنبيگي در حالي كه به راحتي ميتوانست به پستهاي مهم دولتي دست يابد پشت به همه چيز كرد، احساس درد و وظيفه در قبال هموطنان و همعشيرههاي خود، او را به دامان طبيعت كشاند، زندگيِ شهري را به شهرنشينان واگذاشت، با غم و شادي و با رنج و محنتِ مردانِ خانهبهدوشي كه مدام در حركت بودند، ساخت؛ و بيست و شش سال از عمر خود را صرف تعليم و تربيت بچّههاي عشايري نمود. استاد به خوبي دريافته بود كه «كليد مشكلات عشاير در لابهلاي الفبا است»، از اينرو معتقد بود كه بايد قيام كرد؛ قيام همگاني، و از اين جهت، مردم را به يك قيام مقدّس دعوت كرد: قيام براي باسواد كردن مردم ايلات. خدمات استاد بهمنبيگي به زودي نتيجه داد. بچّههاي محروم ايلياتي، مراحل دبستاني و دبيرستاني را پشت سر گذاشتند و راهيِ دانشگاه شدند. به آماري از اين حركت علمي و فرهنگي (كه در فصلنامه عشايري ذخاير انقلاب، زمستان 1367 درج شده است) توجّه كنيم: از تعداد 36 نفر قبولي ديپلم در خردادماه سال تحصيليِ 52-1351، 34 نفر وارد دانشگاه شدند و در سال 55-1354 تمامي 88 نفر قبولشدگان در مقطع ديپلم وارد دانشگاههاي كشور شدند و در سال 56-1355 نيز از تعداد 85 نفر دانشآموز ديپلم تعداد 84 نفر در رشتههاي مختلف دانشگاهي مشغول تحصيل شدند. بيشك اين موفقيّتها و آماده كردن كودكان براي فراگيري علوم و فنون و پرورش استعدادهاي كودكان عشايريâ مديون تحمّل رنجها و تلاشهاي خستگيناپذير استاد بهمنبيگي است. امّا در اين ميان، استاد را غم ديگري نيز بود. استاد همواره از ستم مضاعفي كه بر دختران معصوم عشايري ميرفت، رنج ميبرد و بر آن بود كه دختران را نيز زير پوشش تعليم و تربيت قرار دهد؛ و به همينمنظور تصميم گرفت كه با گسترش دانش در ميان دختران، آنان را به حقوق خود آشنا سازد. اگرچه اين امر در حال و هواي آن روزگار كار سخت و دشواري بود و تعصّبهاي ايلي و عشيرهاي كار را بر استاد دشوار كرده بود، امّا استاد مصمّم بود و چارهاي جز اين نداشت كه در هر اجتماعي حاضر شود، از فوايد دانش و سواد سخن گويد و با هرگونه تعصّب و خامي با صبوريِ تمام مبارزه كند. در اثر تلاش و كوشش، استاد سرانجام توانست در اين مبارزه نيز موفق شود و دختران را نيز به دبستان بكشاند و به تربيت آنان همّت گمارد. اينك استاد هشتاد و پنجمين سال زندگي خود را سپري ميكند و بدون ترديد خود نيز از اين همه تلاش و كوشش كه ثمره آن، كشف استعدادها و بارور كردن آنان است خرسند است. استاد، حاصل تلاش خود را در وجود كودكاني كه اينك بزرگمرداني در عرصه علم و سياست و مديريت شدهاند، ميبيند و همين براي استاد كافي است. تلاشهاي استاد در همان سالها مورد توجّه دانشمندان، انديشمندان و دانشگاهيان داخل و خارج از كشور قرار گرفت. در سال 1973 موفق به دريافت جايزه بينالمللي يونسكو شد و آثارش مورد توجّه استادان برجستهاي چون زندهياد زرّينكوب و ديگران قرار گرفت. تسلّط استاد به سه زبان انگليسي، فرانسه و آلماني كه اغلب آثار نويسندگان خارجي را به زبان اصلي مطالعه ميكرد و غور و تفحّص در متون ادبي، اين اجازه را به وي ميداد كه با نثر دلنشين و جذّاب دست به تأليف زند. از آثار استاد بهمنبيگي بوي طبيعت و انسانيّت به مشام جان خواننده ميرسد و نغمه دوستي و از خودگذشتگي ميتراود. بخاراي من ايل من؛ به اجاقت قسم؛ عرف و عادات در عشاير فارس؛ اگر قرهقاج نبود... و ساير آثار ماندگار استاد را مطالعه فرماييد و آنگاه با من همصدا خواهيد شد كه اين بزرگمرد ايلياتي چه جانفشانيها كرده و چگونه به مسائل جاري پشتپا زده و زندگي و عمر و جواني خود را وقف تعليم و تربيت و آگاهي و بيداري كودكان عشاير نموده است و چگونه توانسته است كه در سايه همّت و تلاش عاشقانه از كودكان عشايريâ مرداني نامدار راهيِ عرصه سياست و علم و ادب كند. بيشك تلاش استاد بهمنبيگي در زمينه آموزش عشايري مثالزدني است. استاد با آثارِ خود انسان را آرام آرام با زيباييها، انساندوستيها و فداكاريهاي ايلياتي آشنا ميسازد و در زير روشنايي ستارگان و در دامان زيباي طبيعت، از خودگذشتگيهاي مرداني كه عمر خود را براي آموزش كودكان معصوم عشايري سپري ساختهاند، به تصوير ميكشد. و گرم و صميمي انسان را به قلّههاي رفيع و مناظر بديع طبيعت هدايت ميكند و با خلق و خوي مردم عشاير آشنا ميسازد و از آداب و رسوم ايلات سخن به ميان ميكشد و چنان دلنشين مينويسد، كه انسان هرگز از مطالعه آثار وي خسته نميشود. و چون به حوزه موسيقي عشايري وارد ميشود شور و شوق خود را با اشكي كه بر گونههايش مينشيند، نشان ميدهد. او ميگويد موسيقي در ميان ايلات و عشاير قشقايي همانند ساير اقوامِ ديگر از احترام بسيار برخوردار است. استاد وقتي از موسيقي ايلياتي سخن ميگويد گويي نغمه ميسرايد و عاشقانه وصف موسيقي ايلي ميكند و در اين ميان هشدار ميدهد كه «موسيقي ايل از چنگ اوباش هرزهسرا و عربدهكش به دور است، موسيقي ايل با عيّاشيهاي رذيلانه آميزشي ندارد. موسيقي ايل از پستان نجيب و سخاوتمند طبيعت شير مينوشد و جان ميگيرد». آري دامن طبيعت از ديد استاد بهمنبيگي آشيانه هزاردستان است كه در دامن خود ماهپرويزها، منصورخانها، صمصامالسّلطانها و داوود نكيساها را پرورش داده است. اينك استاد بر فراز قلّهها است و اگر امروز استاد بهمنبيگي ــ كه عمرش دراز باد ــ اين نغمه ايلياتي را زمزمه ميكند كه: اي كوههاي بلند، بر ايل ما چه گذشت اي قلّههاي مهگرفته، بر ايل ما چه گذشت اي كوههاي بلند و اي قلّههاي مهگرفته بر آن ايل كه در دامن شما خيمه ميسازد چه گذشت ولي استاد به خوبي ميداند كه بر ايل و تبارش چه گذشت و چگونه در سايه تلاش وي مرداني فرهيخته، و استاداني گرانقدر و جواناني برومند تربيت شدند و اينك هر كدام در گوشهاي از اين كهنسرزمين ايران در اداره اين مرز و بوم سهيم هستند و اين براي استادâ بزرگترين هديه الهي است كه به بار نشستن تلاشهاي بيوقفه و شبانهروزي خود را مشاهده ميكند.
منبع : انجمن آثار و مفاخر فرهنگی
پایان