» » مرا دریاب با یک قطره لبخند

مهرگان
 
 
 

مرا دریاب با یک قطره لبخند

23 دی 1391

شعر بسیار زیبایی از کیوان شاهبداغی

مرا دریاب با یک قطره لبخند



با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند
با تو خواهم گفت بر من چه گذشته ست رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چو رسید
رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی آمد ، دفتر بودن در بین شما را آورد
نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
من به اومی گفتم کارهایی دارم ناتمامند هنوز
او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت: وقت تمام است ، ورق ها بالا
هر چه درکاغذ امروز نوشتی تو ، بس است
وقت تمام است عزیز ، برگه ات را تو بده
منتظر باش که تا خوانده شود ، نمره ات را توبگیر
من به او می گفتم: مادرم را تو ببین ، نگران است هنوز
تاب دوری مرا ، او ندارد هرگز
خواهرم ، نام مرا می گوید
پدرم ، اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز درون شیشه ست
شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید
معجزاتی بکنند ، حال من خوب شود
بگذریم از همه اینها
راستی یادم رفت
کارهایی دارم ، ناتمامند هنوز
من گمان می کردم
نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان می کردم مثل هر دفعه ی قبل
باز بر می خیزم ، من از این بستر بیماری و تب
راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداخته ام
قهر هایی بوده ست که مرا فرصت آشتی نشده است
می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر ، فرصتی را بدهی؟
او به آرامی گفت: این دگر ممکن نیست
واگر هم بشود وعده ی بعدی دیدار تو باز
بار تو سنگین تر وحسابی بسیار ، که نپرداخته ای
دم در منتظرم ، زودتر راه بیفت
روح مهمان تنم ، چمدانش بر داشت
گونه ی کالبدم را بوسید
پیکر سردم بر جای گذاشت
رفت تا روز حساب ، نمره اش را بدهند
چشم من ، خیره به دیوار بماند
دست من ، از لبه تخت به پایین افتاد
قلبم آرام گرفت ، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
دکتری هم آمد. با چراغی که به چشمم انداخت
گوشی سرد که برسینه فشرد وسکوتی که شنید
خبر رفتن من را به عزیزانم داد
وه! چه غوغایی شد
یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر گفت : خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشه ی تخت زانو زد ، سر من را به بغل سخت فشرد
چشم هایم را بست ، گفت ای طفلک مادر اکنون
می توانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگی ام افتادم ، که مرا می خواباند
باز خواباند مرا ، گر چه بی لالایی
پدرم ، دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
باز مردانه ، مرا ترک نمود
خواهرم اشک به چشم ، ساک من را می بست
رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود
شیشه ی قرص و دوا وبه تردیدی ، انگشتری ام را نستاند
جانمازم بوسید گوشه ی ساک نهاد
و برادر آمد ، کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آن که مادر چشم هایم را بست
او صدایم می کرد ، که چرا خوابیدم
اندکی برخیزم تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو می بارید
گل مهری دیگر ، به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد ، افسوس
یک نفر آمد و او را برداشت و به او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمی کردم هیچ
باورم شد که مرا می خواند ودلش سخت مرا می خواهد
یک نفر تسلیتی داد ومرا برد که برد
جای سردی بودم ، سرد تر از نفس هر چه رفیق
صبح فردا همگی جمع شدند با لباسان سیاه و نگاهانی سرخ
پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای ، همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا ، که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من ، که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر ، اگر از دست برود
و سفر باید کرد تا بدانی که تو را می خواهند
دستتان درد نکند ،ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود
کجی روبان هم ، ایده ی نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب و عزیز
ناگهانی رفتم وچه ناکام ونجیب
دعوت از اهل دلان که بیایندبدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند وتسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه ، ما چه فامیل بزرگی داریم
رخصتی داد حبیب ، که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم
همه را می دیدم
همه آنهایی ، که در ایام حیات ، من نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم ، عشق من در دلشان نا پیداست
واعظ از من می گفت
حس کمیابی بود
از نجابت هایم ، از همه خوبی هام
وبه خانمها گفت: اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"
راستی اینهمه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان می کردم ، تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم ،دوستانی دارم
همه شان آمده اند چه عزادار و غمین
من نشستم به کنار همه شان
وه! چه حالی بودم ، همه از خوبی من می گفتند
حسرت رفتن نا هنگامم
خاطراتی از من ، که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هایم ، از صمیمیت دوران حیات
روح من غلغلکش می آمد
گر چه این مرگ مرا برد ولی ،
گوییا مرگ مرا ، یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت ، چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت ، فلک گلچین است خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت و چای فرو برد به یک لحظه رفیق
دو نفر هم گفتند: این اواخردیدند که هوای دل من
جور دیگر بوده ست
اندکی عرفانی وکمی روحانی
وبشارت دادم ، که سفر نزدیک است
شانس آوردم من ، مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم می گفت: من و او ، وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او راز دلم را گفتم
و عجیب است مرا ، او سه سال است که با من قهر است
یک نفر ظرف گلابی آورد و کتاب قرآن
که بخوانند کتاب وثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفیق لای آن باز نکرد
و ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحه ای خواند مرا و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد
آن که صد بار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست ، من کنارش رفتم
اشک در چشم عزادار وغمین
خوبی ام را می گفت
چه غریب است مرا
آنکه هر روز پیامش دادم
تا بیاید که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز
آمد آنجا دم در ، با لباس مشکی ، خیره بر قالی ماند
گر چه خرما برداشت ، هیچ ذکری نفرستاد ولی
باز هم فهمیدم ، من از خرده صوابی ، نتوانم که ستاند
آن ملک آمد باز آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی می خواهم
خبرآورد مرا ، می شود برگردی
مدتی باشی در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد ، تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر و به آرامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا می خواهند
فرصتی هست مرا ، می شود برگردم
من نمی دانستم ، این همه قلب مرا می خواهند
باعث اینهمه غم ، خواهم شد
روح من ، طاقت این گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت: معذرت می خواهم
گوییا شادروان مرحوم ، زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید وغش کرد
وبرادر به شتاب . مضطرب رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوز است که باید برویم
اگر او مرد خبر فرمایید تا که به خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر منعقد گردیده
رسم دیرین اینست ما بدانجا برویم ، سوگواری بکنیم
عهد ما نیست به دیدار کسی کو زنده ست ، دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود ، چه بود؟
آه یادم آمد
صله مرحومان!!!
واعظ آمد پایین ، مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید
ذکر خوبیهایم ، همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید : پاسخت چیست بگو
تو کنون می آیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی؟
چه سوال سختی
بودن ورفتن من درگرو پاسخ آن
زنده باشم بی دوست ، مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها ، مرده در جمع رفیقان عزیز
ناله ای زد روحم
و از آن خیل عزادار و سیه پوش پرسید:
چرا رنگ لباس ذکر خوبیها سیه باید؟
چرا ما در عزای یکدگر از عشق می گوییم؟
به جای آنکه در سوگم ، مرا دریایی از گریه

کنون هستم ، مرا دریاب با یک قطره لبخند

 

اشعار زیبا

 
برای مشاهده بهتر سایت از مرورگر فایرفاکس ، اُپرا و یا گوگل کروم استفاده نمایید