» دوستی با گرگ

مهرگان
 
 
 

دوستی با گرگ

11 فروردین 1392

داستان زیبایی از زنده یاد صادق چوبک

دوستی با گرگ


دو تا گرگ بودند كه از كوچكي با هم دوست بودند و هر شكاري كه به چنگ مي آوردند با هم مي خوردند و تو يك غار با هم زندگي مي كردند. يك سال زمستان بدي شد و بقدري برف رو زمين نشست كه اين دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه هاي شكارهاي پيش مانده بود خوردند كه برف بند بيايد و پي شكار بروند اما برف بند نيامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گيره اي گير نياوردند برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب مي شد و آنها از زور سرما و گرسنگي نه راه پيش داشتند نه راه پس.
يكي از آنها كه ديگر نمي توانست راه برود به دوستش گفت: «چاره نداريم مگه اينكه بزنيم به ده.»
ـ «بزنيم به ده كه بريزن سرمون نفله مون كنن؟»
ـ «بريم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه يه گوسفندي ورداريم در ريم.»
ـ معلوم ميشه مخت عيب كرده. كي آغلو تو اين شب برفي تنها ميذاره. رفتن همون و زير چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بيارن كه جدمون پيش چشممون بياد.»
ـ «تو اصلاً ترسويي. شكم گشنه كه نبايد از اين چيزا بترسه.»
ـ «يادت رفته بابات چه جوري مرد؟ مثه دزد ناشي زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش»
ـ «بازم اسم بابام آوردي؟ تو اصلاً به مرده چكار داري؟مگه من اسم باباي تو رو ميارم كه از بس كه خر بود يه آدميزاد مفنگي دس آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اينقده گشنگي بش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چي گرگ بود برد؟»
ـ باباي من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدميزاد امروز روزم به من اعتماد مي كرد، مي رفتم باش زندگي مي كردم. بده يه همچه حامي قلتشني مثه آدميزاد را داشته باشيم؟ حالا تو ميخواي بزني به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگي بگيرن.»
ـ من ديگه دارم از حال ميرم. ديگه نمي تونم پا از پا وردارم.»
ـ «اه» مث اينكه راس راسكي داري نفله ميشي. پس با همين زور و قدرتت ميخواسي بزني به ده؟»
ـ «آره،‌نمي خواسم به نامردي بميرم. مي خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگي كنم و طعمه خودمو از چنگ آدميزاد بيرون بيارم.»
گرگ ناتوان اين را گفت و حالش بهم خورد و به زمين افتاد و ديگر نتوانست از جايش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخيد و پوزه اش را لاي موهاي پهلوش فرو برد و چند جاي تنش را گاز گرفت. رفيق زمين گير از كار دوستش سخت تعجب كرد و جويده جويده از او پرسيد:
ـ داري چكار مي كني؟ منو چرا گاز مي گيري؟»
ـ واقعاً كه عجب بي چشم و روي هسي. پس دوسي براي كي خوبه؟ تو اگه نخواي يه فداكاري كوچكي در راه دوست عزيز خودت بكني پس براي چي خوبي؟»
ـ چه فداكاري اي؟»
ـ تو كه داري ميميري. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم.»
ـ منو بخوري؟»
ـ آره مگه تو چته؟»
ـ «آخه ما سالهاي سال با هم دوس جون جوني بوديم.»
ـ «براي همينه كه ميگم بايد فداكاري كني.»
ـ «آخه من و تو هر دومون گرگيم. مگه گرگ، گرگو مي خوره؟»
ـ «چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمي خورده، من شروع مي كنم تا بعدها بچه هامونم ياد بگيرن.»
ـ آخه گوشت من بو نا ميده»
ـ خدا باباتو بيامرزه؛ من دارم از نا مي رم تو ميگي گوشتم بو نا ميده؟
ـ «حالا راس راسي ميخواي منو بخوري؟»
ـ «معلومه چرا نخورم؟»
ـ پس يه خواهشي ازت دارم.»
ـ «چه خواهشي؟»
ـ بذار بميرم وختي مردم هر كاري ميخواي بكن.»
ـ «واقعاً كه هر چي خوبي در حقت بكنن انگار نكردن. من دارم فداكاري مي كنم و مي خام زنه زنده بخورمت تا دوستيمو بت نشون بدم. مگه نمي دوني اگه نخورممت لاشت ميمونه رو زمين اونوخت لاشخورا مي خورنت؟ گذشته از اين وختي كه مردي ديگه بو ميگيري و ناخوشم مي كنه.»
اين را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را دريد و دل و جگر او را داغ داغ بلعيد.
نتيجه اخلاقي: اين حكايت به ما تعليم مي دهد كه يا گياهخوار باشيم؛ يا هيچگاه گوشت مانده نخوريم.

---

 
برای مشاهده بهتر سایت از مرورگر فایرفاکس ، اُپرا و یا گوگل کروم استفاده نمایید