پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سي سالگي ميشدم.
وارد شدن به دههاي جديد از زندگيم نگران کننده بود، چون ميترسيدم که بهترين سالهاي زندگيم را پشت سر گذاشتهام.
عادت جاري و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرکار، براي تمرين به يک ورزشگاه ميرفتم...
من هر روز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه ميديدم.
او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود...!
آن روز که با او احوالپرسي ميکردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگي و شادابي هر روز را ندارم و به همين خاطر، علت امر را جويا شد ؟