» » حکایاتی زیبا از گلستان سعدی

مهرگان
 
 
 

حکایاتی زیبا از گلستان سعدی

20 آبان 1391

حکایت اول :


پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. اسیر بیچاره در آن حالت نومیدی پادشاه را دشنام داد و حاکی هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید شد.
پادشاه پرسید چه می گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت : ای عزیز همی گوید والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس. پادشاه را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت : بنای جنس ما را نشاید در حضور پادشاهان جز راستی سخن گفتن؛ این پادشاه را دشنام داد ناسزا گفت. پادشاه روی از این سخن در هم آمد و گفت : آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راستی که تو گفتی، همانا دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز.

حکایت دوم :

زاهدی مستجاب الدعوه در شهر پدید آمد. نزد پادشاه آمد، پادشاه گفت : دعای خیری بر من کن؛ گفت : خدایا جانش بستان . گفت از بهر خدای این چه دعاست ؟ گفت : این برای تو دعای خیر است.

ای زبر دست زیر دست آزار       گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری          مردنت به که مردم آزاری

---

 
 
برای مشاهده بهتر سایت از مرورگر فایرفاکس ، اُپرا و یا گوگل کروم استفاده نمایید