» » زندگی نامه و بیوگرافی مولوی به همراه شعر

مهرگان
 
 
 

زندگی نامه و بیوگرافی مولوی به همراه شعر

5 مرداد 1391

به نام خدا


زندگی نامه و بیوگرافی مولوی

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه پدید آمده بود از بلخ بیرون آمد و بعد از مدتی سیر و سیاحت به قونیه رفت. مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهان‌الدین محقق ترمذی قرار گرفت. ملاقات وی با شمس تبریزی در سال ۶۴۲ هجری قمری انقلابی در وی پدید آورد که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت. وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او می‌توان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.

آثار مولوی


مثنوی معنوی

دیوان شمس و ....

سرآغاز مثنوی معنوی



بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید

پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید

همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست





مثنوی معنوی از دفتر سوم




آن یکی را یار پیش خود نشاند

نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

بیتها در نامه و مدح و ثنا

زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

گفت معشوق این اگر بهر منست

گاه وصل این عمر ضایع کردنست

من به پیشت حاضر و تو نامه خوان

نیست این باری نشان عاشقان

گفت اینجا حاضری اما ولیک

من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال

نیست این دم گرچه می‌بینم وصال

من ازین چشمه زلالی خورده‌ام

دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

چشمه می‌بینم ولیکن آب نی

راه آبم را مگر زد ره‌زنی

گفت پس من نیستم معشوق تو

من به بلغار و مرادت در قتو

عاشقی تو بر من و بر حالتی

حالت اندر دست نبود یا فتی

پس نیم کلی مطلوب تو من

جزو مقصودم ترا اندرز من

خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی

عشق بر نقدست بر صندوق نی

هست معشوق آنک او یکتو بود

مبتدا و منتهاات او بود

چون بیابی‌اش نمانی منتظر

هم هویدا او بود هم نیز سر

میر احوالست نه موقوف حال

بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان کند

چون بخواهد جسمها را جان کند

منتها نبود که موقوفست او

منتظر بنشسته باشد حال‌جو

کیمیای حال باشد دست او

دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد مرگ هم شیرین شود

خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنک او موقوف حالست آدمیست

کو بحال افزون و گاهی در کمیست

صوفی ابن الوقت باشد در منال

لیک صافی فارغست از وقت و حال

حالها موقوف عزم و رای او

زنده از نفخ مسیح‌آسای او

عاشق حالی نه عاشق بر منی

بر امید حال بر من می‌تنی

آنک یک دم کم دمی کامل بود

نیست معبود خلیل آفل بود

وانک آفل باشد و گه آن و این

نیست دلبر لا احب افلین

آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست

یک زمانی آب و یک دم آتشست

برج مه باشد ولیکن ماه نه

نقش بت باشد ولی آگاه نه

هست صوفی صفاجو ابن وقت

وقت را همچون پدر بگرفته سخت

هست صافی غرق عشق ذوالجلال

ابن کس نه فارغ از اوقات و حال

غرقهٔ نوری که او لم یولدست

لم یلد لم یولد آن ایزدست

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای

ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش

بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همت خود ای شریف

تو به هر حالی که باشی می‌طلب

آب می‌جو دایما ای خشک‌لب

کان لب خشکت گواهی می‌دهد

کو بخر بر سر منبع رسد

خشکی لب هست پیغامی ز آب

که بمات آرد یقین این اضطراب

کین طلب‌کاری مبارک جنبشیست

این طلب در راه حق مانع کشیست

این طلب مفتاح مطلوبات تست

این سپاه و نصرت رایات تست

این طلب همچون خروسی در صیاح

می‌زند نعره که می‌آید صباح

گرچه آلت نیستت تو می‌طلب

نیست آلت حاجت اندر راه رب

هر که را بینی طلب‌کار ای پسر

یار او شو پیش او انداز سر

کز جوار طالبان طالب شوی

وز ظلال غالبان غالب شوی

گر یکی موری سلیمانی بجست

منگر اندر جستن او سست سست

هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای

نه طلب بود اول و اندیشه‌ای

---

 
 
برای مشاهده بهتر سایت از مرورگر فایرفاکس ، اُپرا و یا گوگل کروم استفاده نمایید